|
||||
. |
||||
|
||||
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟ پوچ و بس تند چنان باد دمان که چه سان می گذرد عمر گران... کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست من نپرسیدم هیچ! که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؟ من نپرسیدم هیچ! که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟ من نپرسیدم هیچ! هیچکس نیز به من هیچ نگفت!.....
....نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت،به نشاط. که چه سان عمر گذشت؟ لیک گفتند همه، بگذارید که خوش باشد و مست، دیگری آوا داد : که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند. سومی گفت:همانگونه که دیروزش رفت ، همچنین فردایش، با همه این احوال من نپرسیدم هیچ! که چه سان دی بگذشت؟ قدرت عهد شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش بَرَد، فکر گشتن باشم، فکر تأمین معاش، فکر ثروت باشم، فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم. کس مرا هیچ نگفت زندگی ثروت نیست، زندگی داشتن همسر نیست، زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست، حال می پندارم گام در راه حقایق بنهم با دلی آسوده شربت جرأت و امّید و شهامت نوشم، شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش ، عمر بر باد و به حسرت خاموش ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم به زبانی دیگر: کودکی در غفلت ، نوجوانی شهوت ، در کهولت حسرت... |