هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت نمود، امیرالمومنین علیه السلام را در مکه وکیل و نایب خود گرداند، تا آن حضرت امانتها و سپرده هایى را که مردم نزد پیامبر داشتند به صاحبانشان رد نموده ، آنگاه به مدینه رود.
در آن روزهایى که على علیه السلام امانتها را به مردم تحویل مى داد، حنظله بن ابى سفیان ، عمیر بن وائل ثقفى را تطمیع نمود تا نزد آن حضرت رفته و هشتاد مثقال طلا از او مطالبه کند، و به وى گفت : اگر على از تو گواه بخواهد ما گروه قریش براى تو شهادت خواهیم داد، و صد مثقال طلا به عنوان پاداش به وى داد که از جمله آنها گردن بندى بود که به تنهایى سیزده مثقال طلا وزن داشت .امام علیه السلام فرمود: ابوسفیان و پسرش این غلام را تطمیع کرده وبه پاداش آزادیش او را وادار نمودند تا مرا به قتل برساند تا این که در راهى برایم کمین کرد و بناگاه به من حمله نمود و من هم مهلتش نداده گردنش را زدم و شمشیرش را گرفتم . و چون مکر و نیرنگ آنان در این دفعه بجایى نرسید خواستند بار دیگر حیله اى به کار برند ولى آن هم نقش بر آب گردید (21)!
منبع: کتاب قضاوتهای حضرت علی
عفو از حد مردى نزد
امیرالمومنین علیه السلام آمده و به دزدى خود اعتراف نمود. امام علیه السلام به وى
فرمود: آیا چیزى از قرآن مى دانى ؟
گفت : آرى ، سوره بقره
را مى دانم .
فرمود: دستت را در عوض آن سوره به تو بخشیدم .
اشعث گفت
: آیا حدى از حدود خدا را تعطیل مى کنى ؟
على علیه السلام به وى فرمود: تو از
احکام خدا چه مى دانى ؟ و آنگاه فرمود: اگر مثبت حد،
گواه و شاهد باشد امام نمى تواند از آن درگذرد، ولى اگر مثبت حد، اقرار خود جانى باشد امام اختیار دارد مى تواند او را عفو کند و یا به او حد بزند.
خلیفه ام یا پادشاه ؟! ابن ابى الحدید مى نویسد: روزى عمر در حالى که مردم در اطرافش حلقه
زده بودند، گفت : به خدا سوگند نمى دانم خلیفه ام یا پادشاه ؟! پس اگر پادشاه باشم
در خطر بزرگى افتاده ام . یکى از حاضران به وى گفت : همانا که بین خلیفه و پادشاه
فرق هست ، و کار تو به خواست خداوند نیکوست .
عمر: فرقشان چیست ؟
مرد: خلیفه
نمى گیرد مگر به حق و صرف نمى کند مگر در حق تو و بحمدالله
چنین هستى . و پادشاه مردم را به بیراهه مى برد و مال این یکى را مى گیرد و
به دیگرى مى دهد. پس عمر ساکت شد و گفت : امیدوارم خلیفه باشم (633).
مؤ لّف :
گو
اینکه همین اظهار تردید و تشکیک عمر در کار خود که نمى دانسته خلیفه است یا پادشاه
کافى است در اثبات شق دوم ، ولى به خدا سوگند او مى دانسته خلیفه نیست و خودش هم
به این تصریح نموده و اهل کتاب نیز از پیش از اسلام به او خبر داده بودند.
اما اول :
خطیب در تاریخ بغداد
از عتبه بن غزوان نقل کرده که مى گوید: عمر در زمان خلافتش سخنرانى کرد و گفت : ما
هفت نفر بودیم با رسول خدا صلى الله علیه و آله که بر اثر خوردن برگ درختان ، گوشه
لبهایمان زخم شده بود تا این که من مقدارى شیر به دست آورده آن را بین خود و سعد
تقسیم کردم ، و امروز هر کدام ما فرمانروایى شهر و دیارى هستیم ، و هیچ نبوتى نبوده
جز این که با گذشت زمان به پادشاهى و سلطنت مبدل شده است .
و اما دوم :
ابواحمد عسکرى نقل کرده که : عمر با ولید بن
مغیره به منظور تجارت براى ولید به شام مى رفتند و در آن موقع عمر هیجده ساله بود،
و کارش براى ولید، شتر چرانى و حمل بارها و نگهدارى کالاهاى او بود، و چون به بلقا رسیدند، یکى از علماى روم با آنان برخورد نموده ، عالم
پیوسته به عمر نگاه مى کرد، نگاههایى طولانى ، و آنگاه به عمر گفت : گمانم نام تو
عامر یا عمران یا مانند اینها باشد، عمر پاسخ داد: اسم من عمر است .
عالم گفت :
رانهایت را برهنه کن ، و چون برهنه کرد بر یکى از آنها خال سیاهى به قدر کف دستى
بود، عالم از عمر خواست سرش را برهنه کند، پس اصلع بود، عالم از او خواست بر دستش
تکیه کند، و او چپ دست بود سپس عالم به او گفت : تو پادشاه عرب خواهى شد.
عمر
خنده اى مسخره آمیز بر لبان گرفت .
عالم گفت : مى خندى ؟ به حق مریم بتول تو
پادشاه عرب و فارس و روم خواهى شد، عمر با بى اعتنایى عالم را ترک گفت و به کار خود
مشغول گردید، و بعدا که شرح این قصه را نقل مى کرد مى گفت که : آن عالم رومى در آن
سفر، پیوسته مرا همراهى مى نمود تا زمانى که ولید کالاهاى خود را فروخت و... .
آرى ، تنها کسى که متصف به صفات خلفاى بر حق
الهى بوده (آنان که نمى گیرند مگر به حق و صرف نمى کنند مگر در حق ) امیرالمومنین
على علیه السلام است . چنانچه دوست و دشمن و خود عمر درباره او به این مطلب اقرار
نموده اند. چنانچه عمر در شوراء گفت : على کسى است که اگر شمشیر بر گردنش باشد او
را از انجام حق باز نمى دارد. و ابن ملجم قاتل آن حضرت نیز درباره او گفته که : او
همواره پایبند به حق و آمر به معروف و عدل بود، و ما تنها حکمیت او را منکریم . و
هرگز آن حضرت اهل سیاست به معناى خدعه و نیرنگ نبود، و به همین جهت هم از حق خود
صرفنظر کرد آنگاه که عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت گفت : در صورتى با شما بیعت مى
کنم . و همچنین حاضر شد خلافتش متزلزل باشد پس از به خلافت رسیدنش ولى راضى نشد که
معاویه راحتى براى یک ساعت هم بر سر کارش نگهدارد. (هنگامى که مغیره بن شعبه به
عنوان خیرخواهى به آن حضرت گفت : صلاح کار شما در این است که معاویه را بر سر کارش
باقى بگذارید)